آراد برارزاده آراد برارزاده ، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

آراد، امید زندگی مامان و بابا

مرد کوچولو

من یه سوال دارم.مگه مردا هم کوچولو میشن؟آخه میدونین؟دیروز مامانی منو به مادرجون و خاله داد تا نگهم دارن و مامان یه ذره استراحت کنه.آخه بیچاره مامانی تا صبح بالاسر من بیداربود.خلاصه مادرجون و خاله شروع کردن به بازی کردن با من.یه دفعه مادرجون منو وایسوند.یهو خاله مثل فنر پرید دوربین آورد.منم از حرکت خاله این شکلی شدم. خاله اینقد ذوق زده بود که نزدیک بود با دوربین زمین بخوره.واقعا عجیب غریب رفتار میکرد. اینقدر رفتارش عجیب بود که من از ترس سرمو انداختم پایین و آب دهنمو با ترس قورت دادم. سرمو با ترس بلند کردمو منتظر بودم خاله یه بلایی،چیزی به سرم بیاره.ازش بعید نبود  با این عجیب و غریبیش. یهویی خاله با همون ذو...
29 مرداد 1393

شال و روسری

دیشب مامانی با عمو بزرگم حرف میزد.عموجونی گفت چند تا عکس از من بگیره بذاره تو وبلاگ تا آقاجون و عزیزجون ببینن.مامان گوشیشو داد دست خاله بعدم بهش گفت از من که مادرجون برام روسری پوشیده عکس بگیره.من نمیدونم مگه مردا هم روسری میذارن؟پس چرا واسه من پوشیدن؟ من هنوز توی این فکرا بودم که باز خاله به مغز متفکرش فشار اومد و به مامانی گفت بیا براش چند تا روسری بپوشیم ازش عکس بگیریم.مامان منم ساده زودی قبول کرد.بعدم یه روسری قرمز سرم کردن و منو شکل ملیجک دربار کردن. بعدش خاله رفت با ذوق یه شال آبی برداشت آورد.راستش یه خورده خندم گرفت. یعنی اصلا فکر نمیکردن که من خوابم.یکی نیست بگه خوشتون میاد شما خوابین اینجوری اذیتتون کنن؟بعدش ...
27 مرداد 1393

مورچه

چندوقت پیشا بغل مامانیم نشسته بودم.منو مامانی تنها بودیم.منم فقط نیگاش میکردم. یهویی دیدم روی دیوار بالاسر مامانی یه عالمه مورچه است.اولش با تعجب نیگاشون کردم.آخه باورم نمیشد.   آخه میدونین من از مورچه خیلی میترسم.چند روز پیشا یکیشون گازم گرفت اینقده درد داشت که من از خواب پریدم و جیغ کشیدم.اون که یه دونه بود الان اینهمه مورچه حتما منو مامان رو میخوردن.داشتم فکر میکردم که چجوری به مامان بفهمونم چی شده. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که یه قیافه ترسیده به خودم بگیرم.شاید بفهمه جونمون در خطره.ولی مامان اصلا حواسش نبود. بعد یهویی مادرجون اومد تو و داد زد سمانه برو اونطرف الان بچه رو مورچه ها گاز میگیرن...
27 مرداد 1393

عروسک

چند وقت پیشا مامانی اومد تو اتاقم.اما میدونین جای من یه موجود زشت قرمز بغلش بود .رنگش مثل همون کلاهی بود که خیلی به من میومد.من خیلی ناراحت و عصبانی بودم.همش فکر میکردم مامانی چون من خیلی اذیتش کردم اونو به جای من دوست داره. همینطوری بهش نگاه میکردم که یه دفعه یه فکری به سرم زد.اگه گفتین چی؟ هیچی دیگه دست و پا زدم تا مامانی اون زشته رو آورد کنار من گذاشت.من اول یه ذره نیگاش کردم. بعد شروع کردم به کتک زدنش و با زبون خودم بهش گفتم که نمیذارم جای منو بگیره.اون بیچاره اصلا حرف نمیزد. یه دفعه مامانی گفت:آرادم من این عروسک کوچولو رو آوردم با تو دوست بشه و باهاش بازی کنی.چون پسر خوبی بودی و زود خوب شدی.تو چرا می زنیش...
21 مرداد 1393

خداحافظ آویناجون

امروز یه خبر خیلیییی بد به مامانیم دادن.آخه میدونین بعد از این خبر مامانی و مادرجون و خاله ها خیلی گریه کردن.امروز خبر دادند خاله مهدیه و عمو کاظمی شوهر خاله مهدیه و آبجی آوینا توی هواپیمایی بودن که سقوط کرد.من خیلی ناراحتم.واسه خاله مهدیه ای که بهم قول داد از این به بعد خاطراتم رو بخونه و این فرصت رو نداشت ومن نتونستم به خاطر دعایی که برای خوب شدن دل دردم کرد ازش تشکر کنم.برای آبجی آوینا که عمرش اینقدر کوتاه بود که نتونست تولد سه سالگیشو که ماه بعد بود داشته باشه. و واسه عمویی که نتونست به تمام آرزوهاش برای دخترکوچولوش برسه.من از طرف مامانی و بابایی و خودم یعنی کوچولوترین داداش آوینا به همه تسلیت میگم.با این که در جمع ما نیستین ولی همه ما ب...
19 مرداد 1393

عصبانیت

دیروز خاله جونی از طبقه بالا اومد پایین.یه عالمه عصبانی بود.آخه میدونین میخواست عکسای منو بذاره تو وبلاگ نمیتونست.میگفت یه عالمه نوشته بودم یهویی همه چی پریدش.واااای.نمیدونین اینقده خاله خنده دارشده بود که نگو.من که همینجوری نیگاش میکردم و میخندیدم. بعد یهویی خاله منو دید و گفت:به من میخندی فنچولک؟بعدم از اون نیگاها بهم کرد که میخواد منو محکم بغل کنه .من که خیلی ترسیده بودم. خداروشکر همون موقع مامانی رسید و گفت:زهرا برو داروی آراد رو بیار وگرنه معلوم نبود خاله چه بلایی سرم میاورد. فک کنم واسه اولین بار از خوردن دارو خوشحال بودم.منم از این به بعد یادم میمونه یواشکی به خاله بخندم. ...
18 مرداد 1393

دل درد

دیشب دل درد بدی گرفتم و تا صبح گریه میکردم.همه خیلی ناراحت بودن.خصوصا مامانی و بابایی.مامان و بقیه به نوبت بالاسرم بیدارموندن.صبح هرچی سعی میکردم بخوابم تا دردم کمتر بشه نشد.آخه میدونین میخواستم مامانی یه ذره استراحت کنه.قرارشده بود بابایی بیاد منو ببرن دکتر.مامانی منو حاضر کرد و داد بغل پدرجون.پدرجون هم باهام بازی میکرد.منم سعی کردم باهاش بازی کنم تا ناراحت نشه. ولی یهویی دل دردم شدید شد.منم یه دفعه جیغ کشیدم.مامان که از خستگی کلافه بود یهو دعوام کرد که گریه نکنم.منم یه نگاه دلخور بهش انداختم.خب چی کارکنم؟من که جز گریه نمیتونم کاری بکنم.پس چطوری بگم دلم درد گرفته؟ مامانی هم ناراحت شد که دعوام کرده و بغلم کرد و قربون صدق...
15 مرداد 1393

لالایی

چند وقت پیشا مامانی هرچی سعی می کرد منو بخوابونه نمیتونست.آخه میدونین افتاده بودم رو دنده لج.به حرفاشم اصلا گوش نمیکردم.هرچیم می گفت آرادم،پسرم بخواب من بازم گریه میکردم.هیچی دیگه مامانی به خاله گفت حالا تو بیا سعی کن شاید بخوابه.خاله بیچاره هم شروع کرد به یه عالمه لالایی خوندن.دیگه به جایی رسید که لالایی هاش ته کشیده بود.یه دفعه دیدم شروع کرد به اتل متل یه مورچه خوندن تا منو بخوابونه.من همینطوری نیگاش کردم.میخواستم مطمئن شم گوشام اشتباه نمیشنوه.آخه یکی نیست بگه خاله جون کی نی نی رو با اتل متل میخوابونه.همینطوری عاقل اندر سفیه نیگاش میکردم. دیگه کار به جایی رسیده بود که داشت واسم پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت رو میخوند تا بخ...
14 مرداد 1393

عکس

امروز بعد از ظهر بغل مامانم نشسته بودم.مامانم منو به زور از خواب بیدار کرده بود.منم خیلی عصبانی بودم.یه دفعه خالم با دوربین اومد پایین وگیر داد باید ازت عکس بگیرم واسه وبلاگت.من که نمیدونم وبلاگم یعنی چی ولی هرچی بود اصلا حوصله نداشتم.هرچی هم رومو اونور میکردم ولم نمیکرد که.منم دیگه حرصم دراومدش.گفتم بهش زبون درازی کنم روش کم شه بره. ولی یه دفعه دیدم ذوق کرد و گفت قربونت برم زبون دراز خاله. اصلا من موندم.به نظر شما من چی کار کنم اینا بهشون بر بخوره بیخیال من بشن؟ ...
13 مرداد 1393

دارو

چند وقت پیشا   تو تختم خواب بودم.یه دفعه ای مامانم یه داروی بدمزه ریخت تو حلقم .آخه میدونین چیه؟خاله فاطمه به مامانم گفت هر وقت آراد خواب بود دارو بریز تو حلقش نمیفهمه.مامان منم به حرفش گوش کرد.منم دیگه لجم دراومد واسه همین یه لبخند شیطانی زدم.اینجوری... بعدش شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن.بیچاره مامانم حسابی ترسیده بود.هیچی دیگه منم وقتی خوب ترسوندمش و خستش کردم بهش زبون درازی کردم. بعدم با خیال راحت گرفتم خوابیدم.اصلنشم حقشون بود! تا اونا باشن منو گول نزنن...   ...
13 مرداد 1393